نقدی بر کتاب فارسی – آلمانی “در غربت”
مرثیه ی تبعید ناگزیر
کتاب شعر فارسی – آلمانی “در غربت” سروده ی ناهید باقری – گلداشمید
از نگاه رضا خسروی
“چه سنگین، بختک سالیان در به دری بر دوش ام
چه بی هوده است تلاش اش
بر شکستن شانه های خردم.
من، ته مانده های جوانی را هنوز
از کاسه ی زنگ زده ی زندگی چون شیر می نوشم
و هنوز، با همه ی کوچکی دست هایم
تنومندم، تنومند و توانمند”
کتاب شعر” در غربت” سروده ی ناهید باقری – گلداشمید که به اعتباروحدت شکل و مضمون ، به شیرازه ی واحد درآمده با رویکردی ازاین گونه آغاز می شود و با چامه ی “شهر من، تهران” شهری که “هر سپیده ، جنین سقط می کند” به واپسین مصرع های خود می رسد. حد فاصل این هر دو سروده اما، نوستالژی نسل شبی خون خورده است که به تعبیر عماد خراسانی ” نه در مسجد دهندش ره که رندی / نه در می خانه کاین خمار خام است: رانده از جهان و مانده از آخرت!
یانیس ریتسوس، شاعریونانی تبارهم روزگار ما، راست گفته است که ” شعر، حافظه ی آینده است.” از این منظر، شعرهای در”غربت” از مرزهای زمانه فراترمی گذرند و گواهانی می شوند بر آینده ای خاکستری فام اما دگرگون ساز. اگر این گفته ی ویل دورانت راست بیابد که ” بخش عمده ی تاریخ حدس است و بقیه تعصب” دفتر ” در غربت” درست در نقطه ی فرا روی این آموزه قرار می گیرد. به عبارت دیگر “در غربت” حکایت تلخ وار دوران ما و تاریخ بی دادی است که بر تبار همه ی آوارگان خاک رقم خورده است. مگر نه این که به گفته ی بودلر “شعر راستین، انکار بی داد است.؟” باقری – گلداشمید نیز اما بی دادی از این گونه رادر کالبد تصاویر و ایماژها چنین قالب گیری می کند:
“شب فرو ریخته در من گویی
زیر سنگینی آوارش نیز
تن من می شکند”
تصویر گرایی در شعر باقری – گلداشمید، آن جا که خطاب به شاعر ملی ایران سیاوش کسرایی می گوید:
“شعری چو گل به سوی تو پرتاب می کنم”
یا هنگام که مرثیه زمانه اش را این گونه رنگ آمیزی می کند:
“شب از شب رنگ می گیرد
من از چشمان شفاف هزاران اختر بی نام”،
سر به اوج بر می دارد. در واقع نیز شعر، زبان تصاویر و ایماژها است و بر تافتن بی واسطه ی اندیشه در شعر، فرایندی جز “نظم” نیست. یانیس ریتسوس می گفت: “زبان شاعر، تنها برآیند یک کار نقد یا تحلیل نیست. سنتز واقعیت است با خیال و افسانه. سنتزی که توسط حواس – در رابطه ی متقابل با عقل – صورت می گیرد”. بر پایه همین استدلال، شعر چیزی نیست جز بدیهی ساختن آن چه قابل توضیح نیست.
باقری – گلداشمید در فرافکنی همه ی رنج های خاور زمین، آن چه را که شاید در یک مثنوی سخن در نمی گنجد، در ایجازی شاعرانه به حد کمال می رساند:
“میان کوچه های رنج روییدم
گیاهی بی پرستاری دست باغبان
خود رو”.
لخظه های شاعرانه، هارمونی کلمات، رنگ آمیزی و واریاتسیون وا ژه ها و مفاهیم در سروده های شاعر کم نیستند. اگر این همه، به فرایندی مسلط در کلیت “در غربت” فرا می روییدند، آن گاه باقری – گلداشمید در ساختارو سرشت آفرینه هایش، بیش تر به شاعری ناب اما در گستره ی استه تیک جامعه گرای در آمده بود; استه تیکی که برخی عناصر بنیادین آن را در سروده های شاعر خواهیم آورد.
او آن جا که می خواهد طنین موسیقایی ی “شکستن” را پژواک کند، بر حرف “شین” تاکید می ورزد وسپس به واژه ی “خرد” ( کوچک) می رسد تا آن طنین در بسامه حرف “خ” تاثیری تعیین کننده تر داشته باشد. می گوید:
“چه سنگین بختک سالیان دربه دری بر دوش ام
و چه بی هوده است تلاش اش
بر شکستن شانه های خردم”
همین تاکید بر حرف ” ز” در مصرع ” کاسه ی زنگ زده ی زندگی ” یا برای حرف|”ت” در نیم بیت” تنومندم، تنومند و توانمند” و نیز بر فزایندگی ” شب ” که تمثیل روی کردی مانوی گونه است چنین شکل می گیرد:
” در تهی دستی پهناور خویش،
آسمان، سایه می اندازد بر این شب شوم”
در سروده های باقری – گلداشمید گاه می شود تاثیر برخی صنایع ادبی ( درشعرکلاسیک ایران) را رد یابی کرد. از جمله شاعر، گونه ای از لف و نشر مرتب را در کارهایش می آورد. نگاه کنید به مصرع: “و ماه ها، هفته ها و روزها، ساعت ها و دقیقه های پریشانی را …” در شعر” چنگ و دندان”، یا: “ابر روی شهر، … خیابان …خانه ام” در سروده ی “یک شهر پر از پناهنده”.
در شعر های باقری- گلداشمید هم چنین، روی کرد آن پارادوکسیکال که ریشه در گرایش های مانوی گونه دارند کم نیستند. در قطعه ی “نفس گیر”، این روی آمد در پارادوکس زمان که تمثیل بی کرانگی است – و عقربه های ساعت – نماد مرز و محدودیت – به خوبی برتافته است:
“عبور مشوش زمان از مرز عقربه ها”
و این تناقضی است نهفته در سیستم های زمان سنج: در یک ساعت، عقربه ها به بالا می خزند و زمان به سوی فرو دست: ستیزی ابدی میان کهنه و نو، نور و ظلمت. (نگاه کنید به رب النوع زروان در اساطیر ایرانی و کرون در میتولوژی یونان). این پارادوکسیکال در نبرد همیشگی ی شب وروز در همین شعر، شک بر انگیزتر است:
“روز، تکیده و بیمار
در پای دیوارغروب پرپرزنان …”
که تناقض شب و روز، نبرد مانوی گونه ی نور و ظلمت را بر می تابد ز جایی که روز، در شبیخون مرگ اندیشان، به جز پیکری نیمه جان در پای دیوارهای غارت شده ی غروب نیست،آزاد اندیشان، شاهد ” رقص شب” بر سر جنازه ی روز” اند.
گوته،غزل سرای آلمانی گفته بود: ” درهنر باید تیرگی و ابهام، بر روشنی و صراحت بچربد”. از این حیث، حق با دیده رو است که می گفت: ” هنرمند، اشیا را با خورشیدی روشن می کند که از آن طبیعت نیست”.
ناهید باقری – گلداشمید البته سوای برخی گریزها – پیوسته کوشیده است حقایق پیرامون خود را در گونه ای از ایهام هنری و در پرتو خورشید تصاویر و ایماژهای شاعرانه روشنی بخشد. و این، یعنی فراز پویی در کار هنری. او، ستاره های شب را به مرواریدهای عنان گسیخته و پراکنده در دامن سیاه شب تشبیه می کند. این روی آمد، در عین حال، نماد تنهایی و فردیت مطلق و اندیویدوآلیستی در جهان غرب نیز هست. در شعر “نیاز”، تک و پوی نگاه که لکه ای ابر تمثیل زیستن و زایاندن را رصد می کند، چنین بر بوم خیال شاعر نقش می گیرد:
” در آسمان آبی زیستن
نگاه من
پر باز می کند…”
در این جا، نگاه پوینده ی شاعر به پرنده ای سرگشته در آسمان بی باران تشبیه شده است.
به راستی آیا شکستگی ی شیشه ی پنجره را که راه را بر “بادهای وحشی” و نا آرام می گشاید، شاعرانه تر از مصرع “… پنجره ام که نگاهش زخمی است” می شود ترسیم کرد؟
در شعر “یک شهر پر از پناهنده، وقتی ” آغوش آینه میعادگاه دو تنها می شود، آن گاه شاعر به چنین بیانی دست می یابد:
” … و می باریم بر درد یکدگر …”
که تمام حزن و اندوه شرق در آن نمایان است.
در شعر “نفس گیر”، شاعر به جای اشاره ی بی واسطه به هراس مردم از تهاجم شب اندیشان ( کشیدن پرده ها برای بر تافتن از تاریکی) با چنین تصویری سخن می گوید:
” باد های وحشی … پنجره ها را به تاراج می برند”
هم چنین در چکامه ی ” پنجره”، نگرانی شهر از واپسین لحطات حیات در آستانه ی توفانی بنیان کن چنین رقم خورده است:
“چشم های باز پنجره ام
با آخرین نگاه در حوا شی شب می کاوند:
آخرین تبسم
آخرین کلام
آخرین نفس گرم عشق را …”
شاعر برای برتافتن اندوه نوستالژیک خود در شعر “گل یخ” می گوید:
” دیده ی پنجره ام بارانی است”
همین روی کرد، در شعر “دیدار در پاییز” چنین آمده است:
شاعر، آن جا که در جست و جوی دوست به دامن دژخیم چنگ می اندازد، به بیانی سخت و دراماتیک دست می یابد:
” به چین دامن شب پنجه می سایم
…” نشان دوست می جویم
او برای ثبت رخوت و کند پویی ی زمان می نویسد:
” و زمان، در آسمان پشت پنجره ام
خمیازه می کشد”
یا:
” و من لحظه ها را
چون سیبی کال گاز می زنم”
همین رخوت، که تمثیل خواب آلودگی و خستگی ی جامعه در فرایند پیکار نور و ظلمت است در جایی دیگر چنین شکل گرفته است:
” هر یک شنبه صبح
دست هایم لباس خوابم را تا می کنند”
که نوعی حس بی خودی و ناگزیری در آن پنهان است. گویی اختیار دست ها، از حوزه ی اقتدار فرد بیرون آمده است.
شاعر آن جا که می گوید:
” باید شمعی روشن کنم
غروب، پشت پنجره، خفاش گون می رسد”
پارادوکس جبر و اختیار را در تقابل روشنی شمع با تیرگی غروب و نیز با خفاش ها که تمثیل تاریکی و ظلمت اند، بر تافته است.
در پیکار نور و ظلمت که سرانجام آن در گرو پدید آمدن سوشیانت اراده و قهر مردم است، شاعر به “چادر سیاه دلهره” اشاره می کند که روی همه ی رنگ ها را گرفته و نیز به موسیقی تکیه کرده که زیباترین نماد زندگی است و به تعبیر فردریش نیچه “زندگی بدون آن اشتباه است”
باقری- گلداشمید می گوید:
” موسیقی، در گهواره ی نرم اش
لرزید
محو شد…”
که لرزه، قانون رنسانس در موسیقی است و گهواره، نماد رویکرد موسیقی سنتی ی ایران به علمی و جهانی شدن است که اینک جای آن را نوای دلهره و مارش مرگ و جنگ گرفته است. نگاه کنید به فلسفه ی اورفیسم در موسیقی ی باستان که می گفت: “نغمه ای هست که کیهان بر آن می گردد” که این فلسفه نیز خود به تعبیر آیزلر، وام دار موسیقی ی کهن ایرانی است.
شاعرآن جا که به گریستن در برهوت تنهایی غرب اشاره می کند، پارادایم جبر و اختیار را در کالبد واژه هایی مانند گریستن که تمثیل بارور کردن و زایاندن است و برهوت را که نقیض آن است می آورد. وی هم چنین قرینه ی چشم و چراغ را در شعر زیر می پروراند:
” به دنبال چراغی آمده ام
راه را نشانم بده با چشمان ات…”
اما شاعر به جای چراغ، “رگه های خاکستری کوچ” را که “رد پرواز”هواپیما ها است در آسمان تهی دست و بی باران روزگار سترون می بیند که جای آن را ابرهای بارور گرفته اند و این همه، نماد مهاجرت ها و تبعیدهای ناگزیر از مرزهای بی باران به سرزمین های حاصل خیزتر است. بدین گونه، روی کرد استه تیکی در شعر های باقری- گلداشمید به جایگاهی ویژه دست می یابد.
اگر استه تیک را دانستی بدانیم که سرشت آفرینش هنری و گونه های آن را بر می تابد – چنان که از روزگار لوکرسیوس و هوراس تا هگل و هایدگر – چنین بوده است، و نیز اگر تلاش های هنر آفریقایی هم چون فرانچسکو پترارک، داوینچی، دوورر، مون تینی و دیگران را در انتساب این دانش به فراگرد جست وجوی انگیزه های آفرینش هنری و ریشه های آن در جامعه و انسان بپذیریم، خاصه اگراسته تیک جامعه گرای معاصر را از مارکس تا اندیشه ورزان مکتب فرانکفورت، در کانون این بررسی بیاوریم، آن گاه در واگویه استه تیک به مفهوم ویژه ی کلمه به مقوله هایی بر می خوریم از گونه ی زشت و زیبا، والا و پست، دراماتیک، تراژیک، کمیک و اپیک.
سروده های ” در غربت” از این حیث، آکنده از ملودی های رنگارنگ برای شنیدن و اندیشیدن اند. این جستار می کوشد، برخی عناصر یاد شده ی استه تیکی را نیز به اعتبار واپسین یافته های فلسفی، در مرکز توجه خود قرار دهد.
اگر زیبایی را – نه از منظر فرمالیسم بورژوایی – که از دید رس چرنیشفسکی و دیگر معاصران اش، تجلی کامل نیروهای حیات، پیوند زیبایی و زندگی و سرانجام آمیزه ی معین عین و ذهن، طبیعت و تاریخ و انسان و پیرامون او بدانیم، رد پای این مقوله خاصه در سروده های ناهید باقری- گلداشمید، دارای وجاهتی ویژه است:
” ابر، روی شهر
ابر، روی خیابان
ابر، روی خانه ام
از پله هایی ترک خورده بالا می روم
اتاق ام، ابری است
سپتامبری رنگ باخته
در آسمان خاکستری تقویم
تمام لحظه های ماه را می گرید…”
باقری – گلداشمید در جست و جوی انسانیتی – فراروی فردیت مطلق بورژوایی – هم چون دیوژن به چراغی می اندیشد که در” رگه های خاکستری کوچ”، “رد پرواز” را برتابد و ” پرده های تردید” را پس بزند. شاعر، “اندوه کوچه های غریبه را پرسه” می زند و ” در برهوت این تنهایی … به دنبال چراغی” می آید که “محله ی دوستی” ها را که همان انسانیت گم شده ی روزگار ما است به او بنمایاند.
عنصراسته تیکی “زیبا” در شعر باقری- گلداشمید، انسان تراز نو و کمال یافته است. انسانی که به تعبیر مانی فیلسوف ” تکامل یافته ترین اجزای جهان مادی است.” باقری می گوید:
” می خواهم بسرایم
شگفتی طبیعت، ا نسان را
با کوه های امیدش
و شراره های مهرش بر قله های آن
که فراتر از همیشه
به جغرافیای جان ها پیوند می خورد…”
ژان پل سارتر می گفت: ” من در تن همه ی مردم رنج می کشم، من روی همه ی گونه ها سیلی می خورم، من با مرگ همه ی بی چارگان می میرم.” و سراینده ی ” در غربت” احساسی از این گونه را چنین بر می تابد:
“پنج قاره را سیر می کند
و نبض آشفته ی بشریت را.
در گستردگی ی زلال اندیشه ام
فرزندان رنگارنگ گرسنه ام
رنجور، آینده را قی می کنند
و در رویاهای کم رنگ شان
نان را خمیازه می کشند.
انسانیت گرسنه فریاد می زند
و قلب شرقی من
در نیازی غنی می تپد:
نیازی برای صلح،
نیازی برای نان،
برای آزادی.”
در سروده های انسان گرایانه ی باقری- گلداشمید، عنصر استه تیکی ی “والا” نیز که در پیوند با مقوله ی “زیبا” قرار می گیرد، به خوبی رنگ آمیزی شده است:
” زهدان خاک بر شدگان ایم
نه از سیاره های دور
که از نشأ ت گاه آب و آتش و نور
ازمشرق زمین می آیم
خاست گاه خورشید های بر افروخته
و سپیده های تاب ناک …”
روی کرد تراژیک در سروده های باقری- گلداشمید اما بیش تر با عناصر نوستالژیک همراه است، به عبارتی، درون مایه و تار و پود شعرهای “در غربت” را نوستالژی، غم غربت وتنهایی انسان تشکیل می دهد. در این جا، خاصه تنهایی که از زاویه دید اندیویدوآلیسم بورژوایی در شکل افراطی آن یعنی فردیت مطلق تبلور یافته و گستره ی غرب را یک سره در کام کشیده، غم ناک تراز همه است. ژان لوگ گدار فیلم ساز و منتقد فرانسوی وقتی می گفت: ” نه فقط یک فرد، که یک شهر، یک جامعه و یک ملت هم می تواند تنها باشد”، به چنین فردیتی نظر داشت. فردیتی که ارستو آن را با جانوران وحشی مقایسه می کرد و ویرجینا ولف انگیزه ی آن را، ارتباط ناپذیری تجربه های زندگی می دانست. چنین است که اوبالدیا متفکر معاصر می گفت: ” جهان را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم”.
تراژدی اما، تقابل جبر و اختیار وپارادوکس رشد تاریخی با سرنوشت انسان است: هنگام که درلایه های زمین ریشه دوانده ای اما توفان، سر سخت تر از آن است که بگذارد بمانی. چنین تقابلی، اما از نگاه ارستو به کاتارسیس یا تزکیه ی نفس نیز می انجامد.
شعرهای” در غربت” آکنده از درون داشت های تراژیک و نوستالژیک اند:
” کنار گذرگاه های غریبه گام میزنم
در فراخ نای خیابان های تکرار…”
و در چامه ای دیگر:
” چه سنگین، بختک سالیان در به دری بر دوش ام
و چه بی هوده است تلاش اش
بر شکستن شانه های خردم…”
باقری- گلداشمید از ” شکاف پل های پشت سر” می نالد و” جوانی غارت شده ” اش را که تراژدی نسل انقلاب است، مویه سر می دهد. فریاد می کشد:
” نام بومی ام را بگیرید از من، بومیان
و باز دهید
جوانی غارت شده ی نا بومی ام را”
عصیان و شکایت در چکامه ی ” از غربتی به غربت دیگر” سر به اوج بر می دارد. در این جا، شاعراز ستمی که بر نیمه ی محروم جمعیت کشورش رفته و می رود، در کلامی بس دراماتیک سخن می گوید. او از زن می گوید. از زنی که ” خرسند و آرام / امپراتوری کوچکش را لبخند می زند.” و هم چون ” الهه ی عشق و زیبایی و غرور / با تاج کاغذین / تنها قلمرو فرمان روایی اش: اتاق خواب، آشپزخانه” است. باقری – گلداشمید فرهنگ مرد سالارانه را این گونه به ا ستهزا ء می کشد:
” زن، انسان نیمه در شهادت و قضاوت
زن، انسان نیمه در …
زن، الهه ی عشق و زیبایی و زادن”
اما دریغ که وقتی از چنین معرکه ای می گریزی، به دیاری گام می گذاری که در آن خارجی، انسان “درجه دوم” است.
شاعر در چامه ی ” شکایت ” از زمانه ای می گوید که در آن ” رابطه ها شکاف برداشتند” و او ” در رکاب اسب باد تازیدن” گرفت و در پس پشت خود، وطن نو جوانی اش را دید که با همه ی هم سلاله گان اش، زنده اما دسته دسته، در گور می شد. غم غربت در شعر “در حاشیه” طعمی تلخ تر به خود می گیرد:
“حواشی سرزمینی را چنگ زدم
ناشناخته و دیگرگون
با کولباری به ضخامت ابرهای اندوه
و سنگینی کوه بر پشت”
همین روان مایه، در سروده ی ” در غربت” به ضرباهنگی تازه روی می نماید. در غربت، حدیث رانده شدگان و آوارگان است: تراژدی تبعید ناگزیر: راهی به فراموشی، به تنهایی، در زیر بام های بی پرنده ی جهان.
باقری – گلداشمید این احساس را در” زن کولی” تلخ تر بیان می کند. در کولی می توان، تمام آوارگی های انسان معاصر را باز شناخت. انسانی که با “پینه ی عریان پاهایش”، “بر معبر زمین گام” بر می دارد و
” کهربایی چشمان اش، در سنگلاخ راه، پوینده ی سپیده” است.
شیلرشاعر آلمانی گفته بود: “جهان برای مغز فراخ آدمی تنگ است. ” باقری – گلداشمید همین مضمون را در”زن کولی” تبلوری دراماتیکی می بخشد:
” چه حقیر می نمود جهان!
وقتی کولی
تنها پشت دروازه های دل اش
وطن اش را در شعر می یافت”
روی کردی از این گونه، هم چون تنهایی، غربت، نوستالژی و تبعید ناگزیر، درون مایه های بنیادین سروده های شاعر را به ویژه در شعر “عطرهای خاطر گریخته”، رقم می زنند. در این سروده، تراژدی تبعید ناگزیر به خوبی طنین انداز شده است:
“زنی می آید، خسته، گام کشان، خاموش” و به اندوه خانه ای اندیشه می کند که ” می لرزد از طنین هراس آور وداع”. او هم چون کودکی گم شده در هیاهوی کوچه های جهان فریاد می زند: ” مادر!.
ناهید باقری – گلداشمید بی گمان شاعر دردها و رنج های روزگار ما است. شاعری که آوارگی و واله گردی انسان وامانده ” در غربت ” را به تصویر می کشد. گیرم که گاه برخی از اوزان نیمایی رابر نتابد اما چه باک که او مورخ تلخ کامی های زمانه در کلامی شوریده و شور انگیز است. و مگر نه این که گرتسن گفته بود: ” هیاهوی زندگی در غرفه های الفاظ خاموش می شود” ؟
به تعبیر لاعودزو – اندیشه پردازچینی – ” اول اندیشه، وانگهی گفتار”
و سر انجام بر پایه ی یک تمثیل کهن لاتینی ” اندیشه ی گوینده از گفتارش مهم تر است”.