Site Overlay

تمام تلاشم در این سال ها، ساختن پل های ارتباطی با جهان بوده است

گفت‌وگو با «ناهید باقری گلداشمید» شاعر، نویسنده، مترجم ادبی و روزنامه نگار ایرانی به بهانه دریافت جایزه ادبی تئودور کرامر 2017 دراتریش

منتشر شده در ماهنامه فرهنگی و هنری “کتابستان”، شماره سیزدهم  – تهران 1396
گفت‌وگو: ستاره جاوید
 
شباهتش به فروغ فرخ زاد از یک سو و نگاه محزونش که در تمام مدت دیدار نخست، سو سو می‌زند از سوی دیگر، کنجکاوی‌ام را به انجام مصاحبه با «ناهید باقری گلداشمید» دو چندان می‌کند. گویی سال‌ها می‌شناسی‌اش. وقتی می‌گویم کسی بهتان گفته شبیه فروغ فرخ زاد هستید؟ می‌گوید فریدون و پوران هر دو گفتند. هر دو را از سال های دور می‌شناختم. فریدون روزی گفت:«دختر! این چشم‌هایت مرا یاد فروغ می‌اندازد». ولی خب. فروغ، فروغ بود.
با ناهید باقری گلداشمید در شب بزرگداشت «مهدی اخوان ثالث» آشنا شدم (اول شهریور 96). دو روز پس از آن قرار بود به اتریش بازگردد و نهم سپتامبر 2017 سومین جایزه ی ادبی اش در این کشور را از سوی بنیاد تئودور کرامر در زادگاه تئودور کرامر”نیدر هولابرون” دریافت کند. سرگذشتی پر فراز و فرود را پشت سر گذاشته و در مسیر شعر، مومنانه مشق عشق کرده و در زبان شعری خود صاحب سبک است. کنجکاوی‌های فردی و دریافت جایزه «تئودورکرامر»، شاعر شهیر اتریشی که به دست هیتلر شکنجه شد وهفده سال است که این جایزه در اتریش به شاعران فراسرزمینی و آزاداندیش اهدا می‌شود، بهانه مصاحبه ما با «ناهید باقری گلداشمید» شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی را فراهم آورد که از سال 1980 در وین ساکن است:
قبل از مهاجرت به اتریش، در ایران چه کاری می‌کردید؟
در ایران روزنامه‌نگار بودم. دانشگاه می‌رفتم که مصادف شد با انقلاب فرهنگی. همان زمان با نشریه «آفتاب ایران» همکاری داشتم. نامزدم روز 17 شهریور(جمعه سیاه)، در میدان ژاله کشته شد و این اتفاق باعث شد مدتی بعد به اتریش بروم و 20 سال به ایران نیایم.از یازده سالگی تمام نوجوانی‌ام را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بزرگ شدم و هر چه هستم مدیون آن دورانم. در کانون روزنامه دیواری نوشتم، موسیقی و تئاتر را تجربه کردم. سال 1354 در فستیوال تهران برای روزنامه نگاری جایزه گرفتم. سیزده سالم بود که در مراسم شعرخوانی های کانون با سراینده ی “آرش کمانگیر”

از نزدیک آشنا شدم. از آن پس «سیاوش کسرایی” تربیت قریحه شعری مرا بر عهده گرفت و تازه زمان انقلاب از گفته های دیگران دانستم او کیست و چه خط فکری دارد. تا 18 سالگی تحت تاثیر فروغ بودم. پس از مرگ نامزدم، سال 1980 به قصد سفری کوتاه، با ویزای توریستی و 28 روزه وارد اتریش شدم. شوربختانه همان روزها جنگ میان ایران و عراق آغاز شد. من که از جنگ تجربه ای نداشتم فکر می کردم بزودی پایان می گیرد و بر می گردم. بناچا ویزایم را برای شش ماه تمدید کردم. بلاتکلیف بودم و نمی‌دانستم تا کی در آن کشور خواهم ماند. مدتی با مادربزرگ و اقوام مادریم در وین زندگی کردم. مادربزرگ به ایران آمد، در ایران بیمار شد و درگذشت. بعد از فوت او به خانه ی دانشجویی رفتم. آنجا دانشجویان خارجی با یکدیگر انگلیسی حرف می‌زدند. انگلیسی من بد نبود، گاهی مطلبی به این زبان می‌نوشتم یا ترجمه می کردم. یک روز یکی از دانشجویان اتریشی ساکن در خانه ی دانشجویی که خوب انگلیسی نمی دانست پشت در اتاقم کاغذی چسباند که رویش نوشته شده بود: «آلمانی لطفا». به من برخورد و به خود گفتم، باید آلمانی را هر چه زودتر بیاموزم. فردای همان روز در کلاس زبان آلمانی دانشگاه وین ثبت نام کردم و دوره ای سه ماهه را بخوبی به پایان رساندم. سپس به شیوه ی خود آموز تلاش کردم بر این زبان مسلط شوم. روزها در پی هم می گذشتند و از پایان جنگ خبری نبود. هنوز میان ماندن و بازگشت سرگردان بودم. یک روز برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی دوستی در دانشگاه فنی وین دعوت شدم. همانجا با همسر آینده‌ام آشنا شدم. فیزیکدان بود. سال 1983 ازدواج کردیم. چندی پس از آن توسط پدر همسرم که از نجات یافتگان اردوگاه های مرگ هیتلری بود و تا برقراری یک نظام دموکراتیک و ضد فاشیستی در اتریشٍ پس از جنگ جهانی دوم، سال هایی از زندگانیش را دور از وطن در انگستان بسر برده بود، یک کار اداری در سندیکای کارمندان اتریش برایم فراهم شد. پدر همسرم در باره ایران و تاریخ این سرزمین مطالعات زیادی داشت و آن را دوست می داشت. بر خود می بالید که عروسی از ایران داشت. این را بارها گفته بود. در هفتمین سال از پیوند زناشویی ام، پدر همسرم در گذشت و من با وجود عشقی دو سویه، از همسرم جدا شدم.او با آن که دانشگاهی بود و اهل مطالعه، ولی حساسیت عجیبی به اتاق کار و میز تحریر من داشت که همیشه انباشته از سروده و کارهای ناتمامم بود. همسرم دوست داشت همیشه مرا در آشپزخانه و در حال آشپزی ببیند. در نگاه او بهترین آشپز بودم، بی آن که بداند و یا که بخواهد بداند تازه چه شعری سروده ام و چه دغدغه ای از این زندگی به ظاهر آرام و قانونمند ذهن و روانم را می آشفت. این جدایی برایم تولدی تازه در در پی داشت. پله، پله بالا آمدم. راحت نبود، ولی شبانه روز تلاش کردم. به دلیل برخی کسالت‌ها، کار در سندیکای کارمندان را نیز کنار گذاشتم. به کالج رفتم و چون رشته تحصیلی‌ام ادبیات بود پیشنهاد دادم که زبان فارسی تدریس کنم. گفتند این کلاس را نداریم. خودتان بیایید کلاس‌ها را پایه‌گذاری کنید. بیش از ده سال تدریس کردم و بسیاری بزرگسالان و دانشجویان آلمانی‌زبان را در این زمینه آموزش دادم. از آن پس به تدریس خصوصی پرداختم که تا امروز ادامه دارد. درس را در رشته ی روزنامه نگاری دنبال کردم. با برخی نشریات اتریشی به شیوه ی آزاد همکاری داشته و دارم. سال 1998 با یک دندانساز ایرانی که تحصیلکرده ی آلمان بود و در وین زندگی می کرد ازدواج کردم. شوربختانه این پیوند تنها 4 سال ادامه داشت. سال 2002 میلادی همسرم بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
 
در همان حوزه ادبی که در ایران قلم می‌زدید کار می‌کنید؟
بله، ترجمه هم به آن افزوده شده است. برخی از سروده های پوران، فروغ، فریدون فرخ زاد، سیاوش کسرایی و چندین شاعر معاصرایرانی را به زبان آلمانی ترجمه و در نشریات اتریشی چاپ کرده ام.
 
در دو دهه اخیر از طریق روزنامه‌نگاری آزاد امرار معاش می‌کردید؟
بله، برای گذران زندگی کارهای دیگری نیز از قبیل تدریس و ترجمه انجام داده و می دهم. یک  فیلم سینمایی و یک مستند فارسی را هم به آلمانی ترجمه کردم. دو سال است که کمتر تدریس می کنم. این روزها بیشتر وقتم برای نوشتن رمان جدیدم، «دستکش سفید» به زبان آلمانی صرف می‌شود.این رمان بازتاب زندگی پر تلاطم یک زن ایرانی است، رمانی تاریخی – اجتماعی که از زمان حسنعلی منصور آغاز شده و تا دوران معاصر ادامه می یابد. “دست کش سفید” رمانی است بر مبنای واقعیت که در آن رخدادهایی مربوط به سه کشور ایران، آلمان و اتریش ترسیم می شوند.
 
چگونه در اتریش کشف‌تان کردند؟ افتخاراتتان چیست؟
داستانش دراز است. چند ماهی از اقامتم در خانه ی دانشجویی گذشته بود. ذخیره ی پولی اندکم کم و کمتر می شد. باید چاره اندیشی می کردم. هیچگاه دوست نداشتم از خانواده ام در ایران درخواست پول کنم. همیشه می خواستم روی پای خود بایستم. یک روز در آشپزخانه مشترک خانه دانشجویی غذا درست می کردم که ماریا را دیدم. دختری دانشجو و یونانی بود که اتاقش کنار اتاق من قرار داشت. گله کرد که چند شلوار نوی پاچه گشاد که حالا دیگر مد روز نبود روی دستش مانده است. تلنگری به ذهنم خورد. فردای آن روز با همه ی پول اندکی که برایم مانده بود، یک چرخ خیاطی سینگر خریدم. خیاطی را زمانی که هنوز در دبیرستان درس می خواندم، در تعطیلات تابستان و از سر تفنن در ایران آموخته بودم. نخستین مشتری ام خود ماریا شد. دانشجویان دیگر هم آمدند. مدتی هزینه هایم از راه خیاطی تامین شد. کم کم تعطیلات تابستانی تحصیلی فرا رسید، باید از خانه ی دانشجویی می رفتیم و آپارتمان اجاره می کردیم. با ماریا به جستجو پرداختیم، یافتیم و او همخانه ام شد. روزی به ماریا گفتم دنبال کار می‌گردم. گفت، بیشتر دانشجویان اینجا در رستوران کار می‌کنند. دوست داری در رستوران کار کنی؟ گفتم چرا که نه. این کار نه تنها عیب نیست که برای تمرین زبان آلمانی هم بسیار خوب است. تجربه ی جدیدی است. ماریا گفت، عموی من در منطقه ی اعیانی وین، در منطقه یک، رستوران بزرگ یونانی دارد. بگذار بااو صحبت کنم. رستورانی که او می‌گفت در این شهر معروف بود. عموی ماریا در دانشکده فنی وین فیزیک تحصیل کرده بود. بسیار کنجکاو بودم بدانم چرا شغل رستوران داری را برگزیده بود. پاسخ این پرسش را هیچگاه نیافتم.او مردی میانسال و بسیار مهربان بود. دختری هم‌سن و سال من داشت که در رشته ی زبانشناسی آلمانی تحصیل می کرد. مدتی بعد که با همسر اتریشی‌ام آشنا شدم پی بردم عموی ماریا را می شناخت که البته آن زمان من دیگر به کار در رستوران مشغول نبودم و یک شغل اداری داشتم. رستوران یونانی پاتوق برخی هنرمندان، شاعران و نویسندگان وین بود. من با ظاهری شرقی و ابروهایی کمانی، به نظر آنها یونانی جلوه می‌کردم. این موضوع مرا می آزرد و می‌گفتم کجا دختران یونان ابروهای کمانی دارند. من ایرانی هستم و به ایرانی بودنم افتخار می کنم. نخستین هنرمندی که با او در آن رستوران آشنا شدم “هانرای وولف کِفِر” *، شاعر، نویسنده و زبان‌شناس بنام اتریشی بود. او در پیشرفت نخست تلاش های ادبی من در این کشور نقش بسزایی ایفا کرد. هنوز نیز او را دوست راستین، استاد و همکار صمیمی خود می دانم. از آن دسته‌ آدم‌های گلی است که همواره مرا پشتیبانی کرده است. یک روز که به رستوران آمد گفت: با اینکه کارت را خوب انجام می ‌دهی اما معلوم است که این‌کاره نیستی! گفتم: چطور؟ گفت: حالتی هنرمندانه در تو می‌بینم. میانه‌ات با رشته‌های هنری چگونه است؟ گل از گلم شکفت. زیرا که یک نفر توانسته بود مرا آن طور که هستم ببیند. گفتم: می‌نویسم. شاعر هستم. پس از این گفت و گوی کوتاه، آقای کِفِر گفت، باید کارهایت را ترجمه کنی که ببینم چه می نویسی، با ترجمه ی آثارت خودت را معرفی می کنی. حالا در این کشور زندگی می کنی، باید کارت را به آلمانی زبانان بشناسانی. چنین بود که در زندگی من نخستین جرقه برای ترجمه ی آثارم زده شد. از آن زمان با یاری گرفتن از فرهنگ لغت ترجمه را آغاز کردم. کار در رستوران را تنها پس از چند ماه رها نمودم. سال 1983 ازدواج کردم و سپس وارد یک شغل اداری شدم ولی ارتباطم با آقای وولف کِفِر همچنان ادامه داشت و او همواره به عنوان یک دوست دلسوز خانوادگی مرا از رهنمون هایش بهره ور می ساخت. تشویقم می کرد. با حوصله ترجمه هایم را می خواند. واژه های بکار برده را با دقت بررسی می کرد.اگر از نظر دستوری ایرادی وجود داشت، خودش ویراستاری می‌کرد و برای چاپ به نشریات گوناگون می‌فرستاد. می گفت، تصویر سازی در سروده های تو بسیار قوی است و مرا یاد کارهای پابلو نرودا می اندازد. روزی در سال 1985 به من گفت قرار است سندیکای نویسندگان تشکیل شود – آقای وولف جزو هیات رئیسه آن انجمن بود – و می خواهم تو را به عنوان نماینده تکنفره (که عنوان پرطمطراقی بود) در آن انجمن عضو کنم. راه باز شد. تمام نویسندگان و شاعران اتریشی به آن سندیکا رفت و آمد می‌کردند. در آنجا با حقوقم آشنا شدم.
سال 1986 قرار بود یک مجموعه به نام «یک کتاب برای آفریقا» چاپ شود. سروده ای دارم به نام «بر بام دنیا» که مربوط به فاجعه هیروشیماو ناگازاکی است.این سروده توسط “برونو کرایسکی”، صدراعظم فقید اتریش و برنده ی جایزه ی صلح انتخاب و در مجموعه “یک کتاب برای آفریقا” منتشر شد. این یکی از افتخارات زندگی ادبی من به شمار می رود. چندی بعد به عضویت انجمن جهانی قلم* و پن کلوب اتریش* درآمدم. سپس اتحادیه نویسندگان اتریش نیز دعوت به عضویت کرد و من پذیرفتم.

 
در همین فضاها بود که توانستید هنرتان را معرفی کنید و برای دریافت جایزه کاندیدا شوید؟
بله. تمام تلاشم در این سال‌ها ساختن پل های ارتباطی بوده است. بنا به گفته ی اکتاویو پاز* “وظیفه هنرمندان یک جامعه برقراری پل‌های فرهنگی میان ملت‌هاست”. این موضوع، بیش از سی دهه است که مرا وظیفه‌مند کرده است، هر چه می‌نویسم ترجمه کنم. این مسیر تا به امروز خیلی خوب بوده است. ناشران کتاب و نشریات گوناگون چاپ آثارم را با میل می پذیرند. گاهی برای چاپ یک کتاب سه ناشر همزمان می خواهند اثر را چاپ کنند. انتخاب برایم دشوار می شود. آقای کیفر، نقاد خوبی است. نقدی بر سروده هایم نوشت و نیز نقد و بررسی جامعی از رمان “خاور” ارائه داد که در این کتاب به عنوان “پی

گفتار” چاپ شد. این کتاب سال 2009 میلادی توسط انتشارات تئودور کرامر به زبان آلمانی نشر یافت و از سوی وزارت فرهنگ و هنر و آموزش عالی اتریش جایزه گرفت. شاعر بنام اتریشی، پتر پاول ویپلینگر نیز تا کنون چند نقد بر آثارم نوشته و چاپ کرده است. از جمله “یک عمر در غربت” و “زمان در ناکجا آباد قرار دارد”.

ارتباط شما با پوران فرخ زاد چگونه بود؟
 خانم «پوران فرخ زاد» کتابی به نام «کارنمای زنان کارای ایران» چاپ کرد که من هم در آن کتاب معرفی شدم. وجود پوران فرخ زاد، این بانوی هنرمند و مهربان دیرینم، دو دهه ی گذشته بیشترین انگیزه برای آمدن من به ایران بود. میان ما الفتی بی پیرایه و زیبا وجود داشت. او را مادر معنوی خود می دانستم و از وی بسیار آموختم. پوران فرخ زاد یکسال پیش از مرگش بسیاری از سروده ها و دست نوشته هایش را به من سپرد و نیز با دستخطی که امضای خود را بر پای آن نهاد، اجازه ترجمه و نشر آثارش را به من داد. تا زمانی که بانو «سیمین بهبهانی» در قید حیات بود، وقتی به ایران می‌آمدم، گاهی او را می دیدم. مرا به کانون دعوت می‌کرد. دوستان در ایران همگی به من لطف دارند. چند بار در جلسات شعر خوانی انجمن شعر معاصر حضور یافته و شعر خوانده ام. این بار نیز آقای «اسد الله امرایی» خبر داد گرد هم آیی برای بررسی آثار «مهدی اخوان ثالث» دایر است و دعوت کرد که حضور یابم. دوستان در انجمن غزل نیز مهربان بودند. یک بار به جلسه شعرخوانی شان دعوت شدم و شعر خواندم.


سرگذشت جذاب و پرفراز و فرودی داشتید!
این را اتریشی ها نیز به من می‌گویند.
 
تا به امروز چند جایزه در اتریش دریافت کرده اید؟ برای کدام آثارتان؟
تا به امروز سه جایزه معتبر اتریش را دریافت نموده ام. نخستین جایزه، جایزه ادبی «نگارش میان فرهنگ‌ها» بود که در سال 2001 از سوی انجمن اتریشی تبعید برای شعر «از غربتی به غربتی دیگر» دریافت کردم. این سروده نمایانگر سرنوشت زن ایرانی است و از مجموعه فارسی – آلمانی «در غربت» انتخاب شد و اهدای این جایزه به من را سبب گردید. (…زن، انسان نیمه در شهادت و قضاوت، زن الهه زیبایی و عشق و زادن…) این شعر به زبان آلمانی شهرت بالایی در اتریش به دست آورد. سال 1998، «خاور» نخستین رمانم در سوئد چاپ شد که در آن به زندگی سه نسل از زن ایرانی، مادر بزرگ، مادر و دختر پرداختم. این کتاب همچنین بخش هایی از آتوبیوگرافی مرا در قالب داستان با خود دارد. رمان “خاور” را نخست به زبان فارسی نوشتم. در باره ی آن باهمکاران اتریشی حرف زدم و گفتم که داستانش چیست. یک روز آقای وولف گفت، خاور را ترجمه کن. داستان گیرایی دارد. هنگام ترجمه فصل دیگری

را نیز به آن افزودم. سال 2009 نشر تئودور کرامر نسخه آلمانی این کتاب را چاپ کرد و همان سال “خاور” از سوی وزارت فرهنگ و هنر و آموزش عالی اتریش، جایزه کتاب را از آن خود ساخت.

سومین جایزه ای که دریافت کردم، جایزه ی ادبی « تئودور کرامر» است که سپتامبر 2017 به من اهدا شد.
 
جایزه ی ادبی « تئودور کرامر» 2017 بر چه مبنایی به شما اهدا شده است؟
جایزه ی ادبی « تئودور کرامر» 2017 بنابر دلایل رسمی منتشر شده به دلیل داشتن سبک ویژه در شعر، زن محوری، صلح‌دوستی و محتوای ضدفاشیستی و فراسرزمینی به من اهدا شد. این جایزه به همه

 آثارم تعلق گرفته است. هفده سال است که این جایزه از سوی بنیاد تئودور کرامرهر سال به شاعر و نویسنده برگزیده هیئت داوران  اهدا می شود.

تئودور کرامر1958  – 1897  شاعری بود که در زمان هیتلر شکنجه شد و رنج بسیاری برد.
کرامر در دوران حیات ادبی خود بیش از 10 هزار شعر سرود و با قلم خود آن‌ها را به رشته تحریر درآورد. کرامر نگارنده کتاب‌هایی همچون «شاخه متقلب» (1929)، در سال 1939 از دست نازی‌ها به لندن گریخت. او از سال 1942 تا 1957 به عنوان کتابدار در گیلفورد در جنوب شرق انگلیس مشغول کار بود و با نویسندگان دیگری همچون هیلده اشپیل، الیاس کانتی و اریش فرید ارتباط نزدیکی داشت.کرامر با پایان یافتن جنگ دوم جهانی دچار افسردگی شد. سرانجام در سال 1957 در پی اعتراض‌های میشاییل گوتن برونر و برونو کرایسکی مبنی بر بازگشت، او به وین برگشت و در نهایت آرامش در یک پانسیون افتخاری سکنی گرفت. این شاعر اتریشی در سال 1958 در اوج خستگی از زندگی و بدون جلب توجه دیگران دارفانی را وداع گفت. تئودور کرامر یکی از پرمخاطب ترین شاعران آلمانی زبان به شمار می‌رود.
 
ناهید باقری گلداشمید می‌خواهد به کجا برسد؟
همواره خود را خدمتگزار روحم دانسته ام و همزمان خدمتگزار انسان سرزمینی و انسان فراسرزمینی. بر بام دنیا راه می روم. نبضم با نبض جهان می تپد. انبانی بر دوشم سنگینی می کند که پر است از خشونت، رنج های انسان، نابسامانی، جنگ و ویرانی، هراس، انسانیت تنها … در جستجوی واژگانی هستم به نام های امید، شادی، آرامش،  که دیریست در واژه نامه ی ذهنم گم گشته اند. می خواهم روزی برسد که انبان شعرم از امید، لبخند، شادی و آرامش پر باشد.

این حس را در خود احساس می‌کنید که هنرمندان در پی جاودانگی هستند و به همین دلیل خود را در هنر جست‌وجو می‌کنند؟
بی شک چنین است. در شاعران دست یابی به این جاودانگی در گرو چگونگی نگرش، زبان، خلاقیت، دریافت ها، نبوغ و شکوفایی آثار آنان است. حافظ بیش از هر شاعر دیگر از زمان و جامعه ی خود سخن گفته، شعرش فرهنگ ساز بوده و تا به امروز بر قله ی افتخار شعر کلاسیک ما زنده و پویا درخشیده و جاودانه شده است.

شعر راستین در پیوند شاعر با جامعه زاده شده، رشد می کند و ماندگار می شود. از همین روست که اعتقاد دارم شاعران تاریخ نویسانند. جایی که تاریخ نویسان از نوشتن باز می مانند، شاعران آغاز می کنند.
 
به نظر شما، چند درصد از شعر شهود است و چند درصد از شعر ممارست فردی و سبک زندگی شاعر است؟
هنگامی که خیال شاعرانه به پرواز در می آید، شاعر به شهود دست پیدا می کند و تاثیرهای آن در شعرش بازتاب می یابد. رسیدن به چنین شهودی، از عهده ی هر کسی ساخته نیست. برای همین است که شاعر از آدم های عادی بسیار فاصله دارد. شهود در واقع نیمی از شعر را در بر می گیرد و ممارست فردی و سبک زندگی شاعر نیمی دیگر را. شعر و زندگی و شاعر در پیوندی تنگاتنگ قرار دارند و جدایی ناپذیرند. من با شعر نفس می کشم. برایم حکم اکسیژن را دارد. با هر چه جان دارد، پیوند عاطفی دارم. زندگی من هر صبح با بوسیدن برگ گیاهانی که در اتاقم هست آغاز می شود. از بخت خوش خانه ام در میدانی قرار دارد پر از درخت و پرنده. پرندگان بسیاری هر صبح از دستانم دانه بر می چیند. اگر می خواهی نشانی ام را پیدا کنی، ببین مسیر پرواز پرندگان کجاست.
“… زنی گرسنگی روحش را، هر سپیده طعام می بخشد.” از(سروده ی نشانی)
گفتم که شعر را از زندگی جدا نمی‌بینم. شاعر واقعی نگاه تفننی به شعر ندارد. شخصی را می‌شناسم که سال هاست ادعای شاعر بودن دارد بی آن که حتی یک سروده جایی چاپ کرده باشد. بارها به او گفته ام شعر جایش در صندوقخانه نیست، باید عمومی شود، به میان مردم برود و مخاطب خود را پیدا کند.
 
یعنی از نظر شما تا وقتی منتشر نشده، شعر نیست؟
چرا. شعر هست ولی یک شعر خصوصی است.
 
چقدر شهود و الهام را در نبوغ یک شاعر موثر می‌دانید؟
نبوغ و یا همان ویژگی ادبی، استعداد و پتانسیلی است که به یاری شهود و الهام کشف و شکوفا می شود.
حافظ با آمیزش جوهر شعر تمام پیشینیان خود از اهل عرفان و غیر اهل عرفان، به همراه نبوغ خاص خود توانسته است غزلی در زبان فارسی بسراید که با هیچ میزانی قابل سنجش با کارهای گذشتگان و آیندگان نیست. موسیقی شگفت آور غزل او، کلیت معانی و افق دید و طرز بیان او شعرش را ابدیتی کم نظیر بخشید.
 
شعر خوب از نظر شما چه ویژگی دارد؟
شعر خوب چه در قالب های عروضی و یا نیمایی و سپید بایستی آینه گون ژرفای اندیشه و غنای احساس شاعر را بازتاب دهد. آن چنان روشن، گویا و تاثیرگذار باشد که دل را به لرزه درآورد. امروز دیگر دوره شعرهای طولانی نیست. دوره رمان‌های هزار صفحه‌ای گذشته و از حوصله بشر خارج شده است. شعر خوب بایستی حرفی برای گفتن داشته باشد و در کوتاه‌ترین شکل، بیشترین پیام را عرضه کند.

———————————————————————————————————–


 * (Hahnrei Wolf Käfer) 

*Bruno Kreisky

* Austrian Pen Club

* Octavio Paz

*Theodor Kramer Verlag

*Peter Paul Wiplinger

*Lebenslang in der Fremde

*Die Zeit liegt im Niemandsland

*Austrian Exile Association

*Theodor Kramer

در گردشگاه بتهوون
سروده ای از ناهید باقری – گلداشمید

در دوسو تاکستان،
خوشه در خوشه و کال
و گذر گاه،
معطر ز شمیم نفس خاطره ها.

سایه وار
بتهوون پشت سرم
بی آن که شنودن بتواند لختی
آوای قدم هایم را،
گام می زد بر راه
و نسیمی آرام،
بوسه می زد بر دستانش.

سایه، نزدیک شد،
آمد به کنارم ایستاد
گویی می خواست،
با سر انگشت نوازشگر خویش،
بر سیه گیسویم،
بنوازد نت آشفته ی تنهایی و تقدیرم را.

پیش رو، برکه ی آرامش شهر
روی سر، پوشش خاکستری پهنه ی ابر
زیر پا، راه، که می برد مرا
چه صمیمانه به مهمانی خاک!

خواستم تا نفسی تازه کنم
ایستادم
سایه با من، ایستاد
سر فرود آوردم،
او نیز.
به زمین بوسه زدیم
دست بردیم به خاک
مشتی از آن را با رغبت بوییدیم
بوی نمناکی باران می داد.
من ز خود پرسیدم:
– این همان بویی نیست،
که بر می خیزد،
از خاک حیاطی در زندان؟
این * “اوورتور” است شاید،
که نوازد باد اینک آرام؟ –

سایه نشنید مرا، اما باز،
بوسه زد او بر خاک
و چنین پنداشتم،
تایید شد آن پرسش من.

باد پیچید به مویم با مهر
بتهوون باز نواخت،
نت تنهایی و تقدیرم را
به زبانی دیگر.


* اوورتور – فیدلیو، نام تنها اپرایی است که بتهوون ساخت